سر بر خاک دهکده - فائضه غفارحدادی - نشر شهید کاظمی

چند فراز با بهانه‌ها یا دریافت‌های مشترک را از آغاز سفر اربعین در دو کتاب «سر بر خاک دهکده» نوشته فائضه غفارحدادی و «خس بی‌سروپا» به قلم حمید حسام انتخاب کرده‌ایم تا از این شیرینی را مهمان‌تان کنیم.

به گزارش مشرق، سفرنامه‌های اربعین را اصلا باید در کتاب‌های مختلف از قلم‌های متفاوت خواند. لطفش به همین است که یک مسیر در یک زمان، در نگاه‌های متنوع آدم‌هایی که اتفاقا همه‌شان هم از خاستگاه‌های فکری و فرهنگی نزدیک به هم آمده‌اند، چطور جلوه می‌کند. اربعین، سفری که شاعرها را دانشمند می‌کند و دانشمندان را شاعر، مردان جنگ را بالای سر دیگ‌های غذا می‌گذارد و خانم‌های خانه‌دار را جهادگر می‌کند؛ حالا سطرهای سفرنامه‌های همین چهره‌های به ظاهر متفاوت، طعم وحدت در کثرت را آن‌قدر شیرین روی مذاق خواننده می‌نشاند که ناخودآگاه از یکی سراغ دیگری می‌رود. اینجا چند فراز با بهانه‌ها یا دریافت‌های مشترک را از آغاز سفر اربعین در دو کتاب «سر بر خاک دهکده» نوشته فائضه غفارحدادی و «خس بی‌سروپا» به قلم حمید حسام انتخاب کرده‌ایم تا کمی از این شیرینی را مهمان‌تان کنیم.

حمید حسام را با روایت‌ها و خاطره‌نگاری‌ها و مستندسازی‌هایش از دفاع مقدس می‌شناسیم؛ رزمنده‌ای که حالا در میان خطوط و با کلمات، با دشمن می‌جنگد و دشمن مفهوم بزرگی است که در جغرافیا و تاریخ جاری، از بیرون مرز تا درون نفس، جاری است. غفارحدادی اما از میان کلمات و جملاتش پیداست که خود را با اصلی‌ترین ویژگی شخصیتش یعنی همسری و مادری می‌شناسد و اربعین را هم با همین‌ها آغاز می‌کند؛ اما از فاصله میان این دو روایت که خصوصا در ادبیات شعرگونه و جدی اولی و ادبیات شوخ‌طبع و نزدیک به محاوره دیگری پیداست، معرفت‌های مشترکی بیرون می‌زند.

روایت اول: مساله پدری در خلقت
در «سر بر خاک دهکده» می‌خوانیم: «به امام علی سلام می‌کنم. به نوح هم. به آدم هم. راز اینکه این سه نفر در یک ضریح مدفون هستند هرچه باشد برای من یک معنا را تداعی می‌کند. اینکه هر سه‌تایشان یک‌جورهایی بابای ما محسوب می‌شوند. بابا علی (قربانش بروم) که به همراه آقا رسول‌الله پدر همه امت است. حضرت نوح هم بر همه ما حق پدری دارد. به خاطر اینکه سال‌ها زحمت کشید و کشتی ساخت تا نسل آدمیزاد در طوفان منقرض نشود و حضرت آدم هم که تکلیفش معلوم است. کنار باب‌القبله رو به گنبد طلا و مقابل صف‌های نمازی که خیلی زودهنگام تشکیل شده می‌نشینم و می‌گویم: «یا ابانا استغفرلنا ذنوبنا انا کنا خاطئین» حالا هرکدام‌شان به خودشان گرفتند گرفتند. شاید هم هر سه برایم دعا کردند.»

حمید حسام می‌نویسد: «حضرت خالق از همان بدایت آفرینش-روز ازل- رسم عاشقی را بنا نهاد، آن هم در ۴۰ صباح یعنی یک «اربعین». از آن روزی که گل جد ما، آدم ابوالبشر را می‌سرشت و به پیمانه می‌زد و از روح خود به آن می‌دمید، آموخت که باید مشق عاشقی را برای رسیدن به کمال در ۴۰ روز نوشت. جد ما در آزمون شجره ابتلا به اغوای شیطان، صوت رحمانی «لاتقربا هذه الشجره» را نشنید و از میوه ممنوعه خورد؛ لاجرم از ملکوت آسمان‌ها به کوه صفا در مکه هبوط کرد و خداوند غفور توبه و انابه او را پس از ۴۰ روز -یک اربعین- پذیرفت و آدم «صفی‌الله» شد. سکان هدایت به نوح «نبی‌الله» رسید و طوفان برای ابتلای امت و خاندان او دررسید. هر که و هرچه بر سفینه او نشست، رهایی یافت و هرکه و هرچه ماند، غرق طوفان بلا شد. نوح نبی نیز ۴۰ روز -یک اربعین- دریا پیمود تا کشتی او به ساحل نجات در کوه جودی رسید.» و حسام، روایت انبیا که پدران بشریت‌اند را از همین‌جا سر می‌اندازد و ادامه می‌دهد تا می‌رسد به «اسمی» که همه به نام او در مراتب خلقت بالا می‌رفتند: «آن ذکر اعظم و اسم اعظم و روح همه اربعین‌ها، حسین بود؛ حسین، وارث انبیا».

روایت دوم: مساله راهی‌شدن و رسیدن
«خس بی‌سروپا» این‌طور روانه سفر می‌شود: «خوابم یا بیدار؟! نمی‌دانم. شاید در بیداری هم تحقق یک آرزوی دیرینه به خواب بماند. قریب هزار و ۴۰۰سال از حادثه کربلا می‌گذرد. عاشورا از پس عاشورا و اربعین از پس اربعین و حالا به من رسیده.‌ کاش شهید اسماعیل اکبری کنارم بود و یک سطل آب یخ -مثل آن روزها- روی سرم می‌ریخت و می‌گفت: «خودت را به خواب نزن، بیدار شو، شعر بخوان!» و من بیدار می‌شدم. حالا نزدیک ۳۰ سال از آن روز پیش از عملیات کربلای ۴ می‌گذرد؛ آرزوی هردویمان رفتن به کربلا در اربعین بود.» و کمی جلوتر، راهش را با یاد دوستان شهیدش ادامه می‌دهد: «دلم می‌گوید برای زیارت اربعین، اول اذن زیارت بگیر، از همان امام‌زادگانی که آینه بودند. راهی گلزار شدا می‌شوم. آینه‌ها، شانه به شانه هم ایستاده‌اند؛ با لبخند نگاه‌شان و فریاد سکوت‌شان با من حرف می‌زنند. مزار اسماعیل عسگری اینجا -گلزار شهدای همدان- نیست ولی صدای او را رساتر از بقیه می‌شنوم که می‌گوید: «اگر روزی {بعد از جنگ} راه کربلا باز شد و ما نبودیم، به جای ما زیارت کنید ولی با معرفت».»

اما حسام نویسنده باز مثل رزمنده جا می‌ماند و همین بهانه نوشتن می‌شود: «خدایا! اگر به میدان کربلا نرسیم، یا برسیم و اتوبوس رفته باشد؟! آشوب و اضطراب بر تمام وجودم چنگ می‌زند. خودمان را با یک وسیله به خروجی شهر یا همان میدان کربلا می‌رسانیم. اتوبوس تک و تنها کنج میدان ایستاده با مسافرانی منتظر و نگاه‌ها پرسان آمیخته با اخم. فی‌المجلس دفتر یادداشتم را با عجله باز می‌کنم و چون قرار است منزل به منزل تا اربعین بنویسم، سفر را با این جملات آغاز می‌کنم: «مثل همیشه جا مانده‌ام و قرار بود خودمان را به میدان عاشورا برسانیم و نرسیدیم ولی با تاخیر به میدان کربلا رسیدیم. درست مثل عملیات بیت‌المقدس۲ در سال ۱۳۶۶، در زمستان پربرف ماووت عراق که فردای عملیات رسیدیم».»

غفارحدادی اما خرده‌روایت‌هایش را به طریق‌الحسین می‌رساند و می‌نویسد: «برخلاف بقیه که در مسیر پیاده‌روی راه می‌روند، ما از حاشیه جاده حرکت می‌کنیم که معلوم شود حساب‌مان از آن شب‌روهای عاشق جداست و قصد سوارشدن داریم. عاقبت ونی طوسی‌رنگ ۱۰، ۲۰ متر جلوتر از ما نگه می‌دارد تا مسافری را پیاده کند. خواهرجان می‌دود و نگهش می‌دارد. چه خوب که کربلا می‌رود و برای دو نفر جا دارد. نفری ۴۰ به پول ایرانی. کالسکه را جمع می‌کنیم و سوار می‌شویم.

با اینکه از صبح در تلاطم‌ هستیم اما اصلا خسته نیستم و آمپر آدرنالین خونم چسبیده به سقف! با ولع تصاویری را که از پشت پنجره‌های کوچک ون می‌گذرند، هورت می‌کشم. خیلی زود وارد طریق‌الحسین می‌شویم و از همان‌جا که شماره‌ها دوباره از یک شروع می‌شوند، موکب‌ها ردیف هم‌اند. هنوز ساعت ۱۰ نشده؛ اما همه چراغ‌ها خاموش است و مسافرها خواب‌اند و فقط میزبان‌ها هستند که بیرون موکب مشغول‌اند. آب جوش آماده می‌کنند؛ زغال می‌چرخانند، دیگ می‌شویند و...»

*صبح نو

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس